DigiLib

راهنمای حل جدول ، شعر ، معرفی کتاب

DigiLib

راهنمای حل جدول ، شعر ، معرفی کتاب

عمر زاهد همه طى شد " به تمناى بهشت "


عمر زاهد همه طى شد

" به تمناى بهشت "


او ندانست که در

" ترک تمناست"

 بهشت 


این چه حرفیست که در

"عالم بالاست بهشت"


هر کجا وقت خوش افتاد

همانجاست بهشت....


دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت

آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟


آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟

عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ


امروز ترا دسترس فردا نیست

امروز ترا دسترس فردا نیست

و اندیشه فردات بجز سودا نیست


ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمر را بها پیدا نیست


دل اگر از من گریزد وای من


دل اگر از من گریزد وای من

غم اگر از دل گریزد وای دل


ما ز رسوایی بلند آوازه ایم

نامور شد هر که شد رسوای دل

ای شرمزده غنچهٔ مستور از تو

ای شرمزده غنچهٔ مستور از تو

حیران و خجل نرگس مخمور از تو


گل با تو برابری کجا یارد کرد

کاو نور زِ مَه دارد و مَه نور از تو

کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را


کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را

کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را


تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت

خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را


ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم

می‌کند حلقهٔ زلف تو پریشان ما را


تا به دامان وصالت نرسد دست امید

دست کوته نکند اشگ ز دامان ما را


در ره کعبهٔ وصل تو ز پا ننشینیم

گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را


ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر

کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را


خادم دیر مغانم، هنری بهتر از این


خادم دیر مغانم، هنری بهتر از این

بی خبر از دو جهانم، هنری بهتر از این


ساقی نوش لبم دوش به یک باده نواخت

کس نداده‌ست به مستان شکری بهتر از این


چشم امید ز خاک در می‌خانه مپوش

که نماید به نظر خاک دری بهتر از این


میوهٔ عیش بسی چیدم از آن نخل مراد

کی دهد باغ محبت ثمری بهتر از این


بر فراز قدش آن روی فروزان بنگر

کز سر سرو نتابد قمری بهتر از این


زیر آن زلف ببین طرف بناگوشش را

کز پی شام نبینی سحری بهتر از این


پیش تیغت چه کنم گر نکنم سینه سپر

که ندارند ضعیفان سپری بهتر از این


کشتی امروز ز تاثیر دعای سحرم

بالله ار بود دعا را اثری بهتر از این


اشک صاحب نظران این همه پامال مکن

زان که در دست نیفتد گهری بهتر از این


بام آن کعبهٔ مقصود بلند است ای کاش

عشق می‌داد مرا بال و پری بهتر از این


گفتمش چشم و چراغ دل صاحب نظری

گفت بگشای فروغی نظری بهتر از این


ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم


ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم

زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم


من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی

که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم

ﭘﯿﺮم و ﮔﺎهی دﻟﻢ ﯾﺎد ﺟﻮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ


ﭘﯿﺮم و ﮔﺎﻫﯽ دﻟﻢ ﯾﺎد ﺟﻮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺑﻠﺒﻞ ﺷﻮﻗﻢ ﻫﻮای ﻧﻐﻤﻪ ﺧﻮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ


ﻫﻤﺘﻢ ﺗﺎ ﻣﯿﺮود ﺳﺎز ﻏﺰل ﮔﯿﺮد ﺑﻪ دﺳﺖ

ﻃﺎﻗﺘﻢ اﻇﻬﺎر ﻋﺠﺰو ﻧﺎ ﺗﻮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ


ﺑﻠﺒﻠﯽ در ﺳﯿﻨﻪ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﺪ ﻫﻨﻮزم ﮐﺎﯾﻦ ﭼﻤﻦ

ﺑﺎ ﺧﺰان ﻫﻢ آﺷﺘﯽ و ﮔﻞ ﻓﺸﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ


ﻣﺎ ﺑﻪ داغ ﻋﺸﻘﺒﺎزﯾﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ و ﻫﻨﻮز

ﭼﺸﻢ ﭘﺮوﯾﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﭼﺸﻤﮏ ﭘﺮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ


ﻧﺎی ﻣﺎ ﺧﺎﻣﻮش وﻟﯽ اﯾﻦ زﻫﺮه ﺷﯿﻄﺎن ﻫﻨﻮز

ﺑﺎ ﻫﻤﺎن ﺷﻮر و ﻧﻮا دارد ﺷﺒﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ


ﮔﺮ زﻣﯿﻦ دود ﻫﻮا ﮔﺮدد ﻫﻤﺎﻧﺎ ، آﺳﻤﺎن

ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﺨﻮت ﮐﻪ دارد آﺳﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ


ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺷﺪ رﻓﺘﻪ دﻣﺴﺎزم زدﺳﺖ اﻣﺎ ﻫﻨﻮز

در دروﻧﻢ زﻧﺪه اﺳﺖ و زﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ


ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﺴﯿﺎن ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﺰ ﭘﯽ آزار ﻣﻦ

ﺧﺎﻃﺮم چ ﺧﺎﻃﺮات ﺧﻮد ﺗﺒﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ


ﺑﯽ ﺛﻤﺮ ﻫﺮ ﺳﺎﻟﻪ در ﻓﮑﺮ ﺑﻬﺎراﻧﻢ وﻟﯽ

ﭼﻮن ﺑﻬﺎران ﻣﯽ رﺳﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﺰاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ


ﻃﻔﻞ ﺑﻮدم دزدﮐﯽ ﭘﯿﺮ و ﻋﻠﯿﻠﻢ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ

آﻧﭽﻪ ﮔﺮدون ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﻬﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ


ﻣﯽ رﺳﺪ ﻗﺮﻧﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن و ﺳﭙﻬﺮ ﺑﺎﯾﮕﺎن

دﻓﺘﺮ دوران ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﮕﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ"


 ﺷﻬﺮﯾﺎرا " ﮔﻮ دل از ﻣﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎن ﻧﺸﮑﻨﯿﺪ

ورﻧﻪ ﻗﺎﺿﯽ در ﻗﻀﺎ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ


از غم عشقت جگر خون است باز


از غم عشقت جگر خون است باز

خود بپرس از دل که او چون است باز؟


هر زمان از غمزهٔ خونریز تو

بر دل من صد شبیخون است باز


تا سر زلف تو را دل جای کرد

از سرای عقل بیرون است باز


حال دل بودی پریشان پیش ازین

نی چنین درهم که اکنون است باز


از فراق تو برای درد دل

صد بلا و غصه معجون است باز


تا جگر خون کردی، ای جان، ز انتظار

روزی دل، بی‌جگر خون است باز


از برای دل ببار، ای دیده خون

زان که حال او دگرگون است باز


گر چه می‌کاهد غم تو جان و دل

لیک مهرت هر دم افزون است باز


من چو شادم از غم و تیمار تو

پس عراقی از چه محزون است باز؟


من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود


من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود

سر نه چیزیست که شایسته پای تو بود


خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر

وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود


ذره‌ای در همه اجزای من مسکین نیست

که نه آن ذره معلق به هوای تو بود


تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من

هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود


به وفای تو که گر خشت زنند از گل من

همچنان در دل من مهر و وفای تو بود


غایت آنست که ما در سر کار تو رویم

مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود


من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل

گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود


عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید

که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود


خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد

خاصه دردی که به امید دوای تو بود


ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست

پادشاهیش همین بس که گدای تو بود



مکن منع تماشایی ز دیدن


مکن منع تماشایی ز دیدن

که این گل کم نمی‌گردد به چیدن


چو ابروی بتان محراب خود کن

کمانی را که نتوانی کشیدن


مرا از خرمن افلاک، چون چشم

پر کاهی است حاصل از پریدن


نگردد قطع راه عشق، بی‌شوق

به پای خفته نتوان ره بریدن


به از جوش سخای چشمه سارست

جواب تلخ از دریا شنیدن


مزن زنهار لاف حق شناسی

چو نتوانی به کنه خود رسیدن


پس از چندین کشاکش، دام خود را

تهی می‌باید از دریا کشیدن


کم از کشور گشایی نیست صائب

گریبانی به دست خود دریدن