ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم
من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم
ﭘﯿﺮم و ﮔﺎﻫﯽ دﻟﻢ ﯾﺎد ﺟﻮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺑﻠﺒﻞ ﺷﻮﻗﻢ ﻫﻮای ﻧﻐﻤﻪ ﺧﻮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻫﻤﺘﻢ ﺗﺎ ﻣﯿﺮود ﺳﺎز ﻏﺰل ﮔﯿﺮد ﺑﻪ دﺳﺖ
ﻃﺎﻗﺘﻢ اﻇﻬﺎر ﻋﺠﺰو ﻧﺎ ﺗﻮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺑﻠﺒﻠﯽ در ﺳﯿﻨﻪ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﺪ ﻫﻨﻮزم ﮐﺎﯾﻦ ﭼﻤﻦ
ﺑﺎ ﺧﺰان ﻫﻢ آﺷﺘﯽ و ﮔﻞ ﻓﺸﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻣﺎ ﺑﻪ داغ ﻋﺸﻘﺒﺎزﯾﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ و ﻫﻨﻮز
ﭼﺸﻢ ﭘﺮوﯾﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﭼﺸﻤﮏ ﭘﺮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻧﺎی ﻣﺎ ﺧﺎﻣﻮش وﻟﯽ اﯾﻦ زﻫﺮه ﺷﯿﻄﺎن ﻫﻨﻮز
ﺑﺎ ﻫﻤﺎن ﺷﻮر و ﻧﻮا دارد ﺷﺒﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﮔﺮ زﻣﯿﻦ دود ﻫﻮا ﮔﺮدد ﻫﻤﺎﻧﺎ ، آﺳﻤﺎن
ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﺨﻮت ﮐﻪ دارد آﺳﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺷﺪ رﻓﺘﻪ دﻣﺴﺎزم زدﺳﺖ اﻣﺎ ﻫﻨﻮز
در دروﻧﻢ زﻧﺪه اﺳﺖ و زﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﺴﯿﺎن ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﺰ ﭘﯽ آزار ﻣﻦ
ﺧﺎﻃﺮم چ ﺧﺎﻃﺮات ﺧﻮد ﺗﺒﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺑﯽ ﺛﻤﺮ ﻫﺮ ﺳﺎﻟﻪ در ﻓﮑﺮ ﺑﻬﺎراﻧﻢ وﻟﯽ
ﭼﻮن ﺑﻬﺎران ﻣﯽ رﺳﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﺰاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻃﻔﻞ ﺑﻮدم دزدﮐﯽ ﭘﯿﺮ و ﻋﻠﯿﻠﻢ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ
آﻧﭽﻪ ﮔﺮدون ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﻬﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻣﯽ رﺳﺪ ﻗﺮﻧﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن و ﺳﭙﻬﺮ ﺑﺎﯾﮕﺎن
دﻓﺘﺮ دوران ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﮕﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ"
ﺷﻬﺮﯾﺎرا " ﮔﻮ دل از ﻣﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎن ﻧﺸﮑﻨﯿﺪ
ورﻧﻪ ﻗﺎﺿﯽ در ﻗﻀﺎ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
از غم عشقت جگر خون است باز
خود بپرس از دل که او چون است باز؟
هر زمان از غمزهٔ خونریز تو
بر دل من صد شبیخون است باز
تا سر زلف تو را دل جای کرد
از سرای عقل بیرون است باز
حال دل بودی پریشان پیش ازین
نی چنین درهم که اکنون است باز
از فراق تو برای درد دل
صد بلا و غصه معجون است باز
تا جگر خون کردی، ای جان، ز انتظار
روزی دل، بیجگر خون است باز
از برای دل ببار، ای دیده خون
زان که حال او دگرگون است باز
گر چه میکاهد غم تو جان و دل
لیک مهرت هر دم افزون است باز
من چو شادم از غم و تیمار تو
پس عراقی از چه محزون است باز؟
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود
سر نه چیزیست که شایسته پای تو بود
خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر
وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود
ذرهای در همه اجزای من مسکین نیست
که نه آن ذره معلق به هوای تو بود
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من
هیچ کس مینپسندم که به جای تو بود
به وفای تو که گر خشت زنند از گل من
همچنان در دل من مهر و وفای تو بود
غایت آنست که ما در سر کار تو رویم
مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود
من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل
گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود
عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید
که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود
خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود
ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست
مکن منع تماشایی ز دیدن
که این گل کم نمیگردد به چیدن
چو ابروی بتان محراب خود کن
کمانی را که نتوانی کشیدن
مرا از خرمن افلاک، چون چشم
پر کاهی است حاصل از پریدن
نگردد قطع راه عشق، بیشوق
به پای خفته نتوان ره بریدن
به از جوش سخای چشمه سارست
جواب تلخ از دریا شنیدن
مزن زنهار لاف حق شناسی
چو نتوانی به کنه خود رسیدن
پس از چندین کشاکش، دام خود را
تهی میباید از دریا کشیدن
کم از کشور گشایی نیست صائب
گریبانی به دست خود دریدن
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ
بلبل عشقم و از آن گل خندان گویم
سخن از آن گل خندان به سخندان گویم
غزل آموز غزالانم و با نای شبان
غزل خود به غزالان غزلخوان گویم
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست
هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست
کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست
بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست
دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
جز من اگرت عاشق و شیداست ، بگو
ور میل دلت به جانب ماست ، بگو
ور هیچ مرا در دل توجاست ، بگو
گر هست بگو ، نیست بگو ، راست بگو