DigiLib

راهنمای حل جدول ، شعر ، معرفی کتاب

DigiLib

راهنمای حل جدول ، شعر ، معرفی کتاب

هر خم زلف تو یک جمع پریشان دارد


هر خم زلف تو یک جمع پریشان دارد

وه که این سلسله صد سلسله جنبان دارد

چنبر زلف تو گر نیست به گردون هم چشم

پس چرا گوی قمر در خم چوگان دارد

سر نالیدن مرغان قفس کی داند

آن که از خانه رهی تا به گلستان دارد

شد چمن انجمن از بوی خوشش پنداری

که سمن در بغل و گل به گریبان دارد

با وجودی که رخ از پرده نداده‌ست نشان

یک جهان واله و یک طایفه حیران دارد

بس که از الفت عشاق به خود پیچیده‌ست

بر سر سرو سهی سنبل پیچان دارد

کاش یعقوب بدیدی رخ او تا گفتی

فرق‌ها یوسف من تا مه کنعان دارد

تا نرفتم ز در دوست نشد معلومم

که سر کی طلب این همه حرمان دارد

تشنه لب کشت مرا شاهد شیرین کاری

که لبش مشک ز سرچشمهٔ حیوان دارد

دوست را صبر دگر هست فروغی ور نه

بوستان هم سمن و سنبل و ریحان دارد


اخترانی که به شب در نظر ما آیند


اخترانی که به شب در نظر ما آیند

پیش خورشید محالست که پیدا آیند


همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند

گر چه در چشم خلایق همه زیبا آیند

من همگی درد شوم تا که به درمان برسم


هیچ طبیبی ندهد

 بی مرضی حب و دوا

  

 من همگی درد شوم

  تا که به درمان برسم

بسازید رهی را که کنون


بسازید رهی را که کنون

تا ابد سوی صداقت برود


و بکارید به هرخانه گلی

که فقط بوی محبت بدهد

هر کجا زمزمه عشق و همای شوقی است


هر کجا زمزمه عشق و همای شوقی است

به هواداری آن سرو روان خواهد بود


شهریارا به گدایی در میکده ناز

که دلت محرم اسرار نهان خواهد بود

هرچه هستی باش!


هرچه هستی باش!

اما کاش...

نه،جز اینم آرزویی نیست

هرچه هستی باش!

اما باش!


از در یار گذر نتوان کرد


از در یار گذر نتوان کرد

رخ سوی یار دگر نتوان کرد

ناگذشته ز سر هر دو جهان

بر سر کوش گذر نتوان کرد

زان چنان رخ، که تمنای دل است

صبر ازین بیش مگر نتوان کرد

با چنین دیده، که پرخوناب است

به چنان روی نظر نتوان کرد

چون حدیث لب شیرینش رود

یاد حلوا و شکر نتوان کرد

سخن زلف مشوش بگذار

دل ازین شیفته‌تر نتوان کرد

قصهٔ درد دل خود چه کنم؟

راز خود جمله سمر نتوان کرد

غم او مایهٔ عیش و طرب است

از طرب بیش حذر نتوان کرد

گرچه دل خون شود از تیمارش

غمش از سینه به در نتوان کرد

ابتلایی است درین راه مرا

که از آن هیچ خبر نتوان کرد

گفتم: ای دل، بگذر زین منزل

محنت آباد مقر نتوان کرد

گفت: جایی که عراقی باشد

زود از آنجای سفر نتوان کرد

رونق عهد شباب است دگر بستان را


رونق عهد شباب است دگر بستان را

می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را


ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

بلبل عشقم و از آن گل خندان گویم


بلبل عشقم و از آن گل خندان گویم

سخن از آن گل خندان به سخندان گویم


غزل آموز غزالانم و با نای شبان

غزل خود به غزالان غزلخوان گویم

ای جان ! تو چیزی دیگری ...


گر شاخه ها دارد تری

ور سرو دارد سروری 


ور گل کند صد دلبری

ای جان !

تو چیزی دیگری ...

سلامی جانفزا چون وصل جانان


سلامی جانفزا چون وصل جانان
سلامی خوش چو خوی مهربانان

سلامی کز وجودش عشق زاید
ز سر تا پای او بوی دل آید...

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است


من نیز چو خورشید

 دلم زنده به عشق است

راه دل خود را نتوانم

 که نپویم ...

هر صبح در آیینه‌ی جادویی خورشید

چون می‌نگرم، 

او همه من، من همه اویم ...